عباس عزیز، شهادتت مبارک

عباس نیرین جانباز 50 درصد ساروی پس از سال ها تحمل درد و رنج ناشی از عارضه شیمیایی ، در بیمارستان ساسان تهران، در اثر از دست دادن ریه تنفسی سرانجام به جمع همرزمان شهیدش پیوست.

این نه اولین و نه آخرین باری است که نورانیت شهادت مردان خدا بر سرزمین لبریز از عشق به آرمان های والای انسانیت سایه می افکند که در فرهنگ حسینی این گونه مردن ، هنرمردان خداست . یعنی طی کردن مراتب کمال و رسیدن به قله انسانیت ناب ، گردنه های برافـراشته کردستان و سرزمین های داغ خوزستان سال ها شاهد آمادگی و فداکاری این انسان های پاک نهاد و مصّمم و شجاع بوده و جبهه های دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت و از خودگذشتگی آنها را حفظ کرده است . خطر مرگ کوچکتر از آن است که بندگان صالح خدا را از راه او بازگرداند و عشق به مال دنیوی حقیرتر از آن است که در دل نورانی شایستگان جایی بیابد .  روحش شاد و یادش گرامی باد.

نقل یک خاطره از پروفسور حسابی توسط آقای مهندس ایرج حسابی

       در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دکتر حسابی تصمیم می گیرند سفره ی هفت سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله "بور"، "فرمی"، "شوریندگر" و "دیراگ" و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را برای سال نو دعوت کنند. آقای دکتر خودشان کارتهای دعوت را طراحی می کنند و حاشیه ی آن را با گل های نیلوفر که زیر ستون های تخت جمشید هست تزئین می کنند و منشا و مفهوم این گلها را هم توضیح می دهند. چون می دانستند وقتی ریشه مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ایجاد می کند. دکتر می گفت: " برای همه کارت دعوت فرستادم و چون می دانستم انیشتین بدون ویالونش جایی نمی رود تاکید کردم که سازش را هم با خود بیاورد. همه سر وقت آمدند اما انیشتین 20دقیقه دیرتر آمد و گفت چون خواهرم را خیلی دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ایرانیان را ببیند. من فورا یک شمع به شمع های روشن اضافه کردم و برای انیشتین توضیح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضای خانواده شمع روشن می کنیم و این شمع را هم برای خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از یک سری صحبت های عمومی انیشتین از من خواست که با دمیدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ایرانی ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنایی را نگه داشته اند و از آن پاسداری کرده اند. برای ما ایرانی ها شمع نماد زندگیست و ما معتقدیم که زندگی در دست خداست و تنها او می تواند این شعله را خاموش کند یا روشن نگه دارد."
     آقای دکتر می خواست اتصال به این تمدن را حفظ کند و می گفت بعدها انیشتین به من گفت: " وقتی برمی گشتیم به خواهرم گفتم حالا می فهمم معنی یک تمدن 10هزارساله چیست. ما برای کریسمس به جنگل می رویم درخت قطع می کنیم و بعد با گلهای مصنوعی آن را زینت می دهیم اما وقتی از جشن سال نو ایرانی ها برمی گردیم همه درختها سبزند و در کنار خیابان گل و سبزه روییده است."
    بالاخره آقای دکتر جشن نوروز را با خواندن دعای تحویل سال آغاز می کنند و بعد این دعا را تحلیل و تفسیر می کنند. به گفته ی ایشان همه در آن جلسه از معانی این دعا و معانی ارزشمندی که در تعالیم مذهبی ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شیرینی های محلی از مهمانان پذیرایی می کنند و کوک ویلون انیشتین را عوض می کنند و یک آهنگ ایرانی می نوازند. همه از این آوا متعجب می شوند و از آقای دکتر توضیح می خواهند. ایشان می گویند موسیقی ایرانی یک فلسفه، یک طرز تفکر و بیان امید و آرزوست. انیشتین از آقای دکتر می خواهند که قطعه ی دیگری بنوازند. پس از پایان این قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انیشتین که چشمهایش را بسته بود چشم هایش را باز کرد و گفت" دقیقا من هم همین را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سین را ببیند.
     آقای دکتر تمام وسایل آزمایشگاه فیزیک را که نام آنها با "س" شروع می شد توی سفره چیده بود و یک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرینستون گرفته بود. بعد توضیح می دهد که این در واقع هفت چین یعنی 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه با "س" شروع می شود به نشانه ی رویش. ماهی با "م" به نشانه ی جنبش، آینه با "آ" به نشانه ی یکرنگی، شمع با "ش" به نشانه ی فروغ زندگی و ... همه متعجب می شوند و انیشتین می گوید آداب و سنن شما چه چیزهایی را از دوستی، احترام و حقوق بشر و حفظ محیط زیست به شما یاد می دهد. آن هم در زمانی که دنیا هنوز این حرفها را نمی زد و نخبگانی مثل انیشتین، بور، فرمی و دیراک این مفاهیم عمیق را درک می کردند. بعد یک کاسه آب روی میز گذاشته بودند و یک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقای دکتر برای مهمانان توضیح می دهند که این کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ی فضاست و نارنج نشانه ی کره ی زمین است و این بیانگر تعلیق کره زمین در فضاست. انیشتین رنگش می پرد عقب عقب می رود و روی صندلی می افتد و حالش بد می شود. از او می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟ می گوید : "ما در مملکت خودمان 200 سال پیش دانشمندی داشتیم که وقتی این حرف را زد کلیسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پیش این مطلب را به زیبایی به فرزندانتان آموزش می دهید. علم شما کجا و علم ما کجا؟!"
     خیلی جالب است که آدم به بهانه ی نوروز، فرهنگ و اعتبار ملی خودش را به جهانیان معرفی کند.

بیگاری - از خاطرات سربازی

                   بر گرفته از کتاب: سه صف آخر           نویسنده: عظیم چابک

      بیگاری در فرهنگ معین یعنی کارکردن بدون دستمزد و در فرهنگ دهخدا یعنی برای کسی کار کردن بدون جیره و مواجب . این واژه در ارتش تقریباً همان معنی را می داد البته وظایف یک سرباز یا حتی درجه داروظیفه این نبود که کاری کند که محصول و نتیجه کار وارد سبد ملی نشود یا به عبارت دیگر فرد بعنوان سرباز وطن در اختیارارتش قرار می گیرد تا آموزش های لازم جهت دفاع از کشور به او داده شود و ضمناً 20 ماه هم برای حفاظت از امکانات ، ادوات و... و تعمیق مهارتهای نظامی  با حفظ آمادگی خدمت نماید .

روزهای تعطیل که تمارین مشق نظام جمع (قدم رو – عقب گرد – به چپ چپ ، به راست راست – ایست ، آزاد – خبر دا ر - پیش فنگ – پافنگ – بدو رو خبر دار و... ) و تیراندازی و آموزش صحرایی و آموزش اسلحه و رزم شبانه هم اجرا نمی شد و ما سربازان به دنبال نظافت های شخصی و عمومی و شستن لباس بودیم .اما اکثراً این روزها زهر مارمان می شد . می آمدند ما را برای کارهای مختلف (بیگاری) داخل وخارج پادگان می بردند . یادم می آید اولین روزی که ما جلوی آسایشگاه به خط شدیم سرگروهبان گفت :

-          بناها دست ها بالا

-          نقاش ها دست ها بالا

-          منشی اسمشونو بنویس

-          کی رانندگی بلده ؟

توی سربازها وز وز بود ، نگین ما بلدیم ، اسیر می شین یک فرغون تحویل می دن، موقع تسوبه حساب آریا تحویل می گیرن ، نمی خواد بریم رانندگی .

-          برقکار . جوشکار ؟

-          صافکار ماشین – مکانیک ؟

-           منشی اسمشونو بنویس

-          خب مثل اینکه خیلی از شما خاصیت ندارین ، دست بالا نمی کنین ، چرا ؟

-          تو ، چی بلدی ؟

-           ما ؟ ( هوشنگ ... )

-           نه تو ، در ارتش ما نداریم .

-           خواننده

-           نه نه سگ اگه خواننده بودی این جا چیکار می کنی ؟

-          تو، توچی ، چی بلدی ؟

-           ورزشکاریم

-           دوی سرعت، سرگروهبان

-           معلومه از قیافه ات . 

-           از همین جا 100 متر بدو میله پرچم برگرد .

-          دیپلمه ها دست بالا

       من و شش نفر دیگر دست بالا کردیم

-          کی خوش خطه ؟

      دو نفر دست بالا کردند

-          اسمت چیه ؟

-          پرویز ....

-          برو دفتر

آن روز دو ساعت ما را نگهداشت ، مثل اینکه دنبال نقاش می گشت اما کسی دست بلند نمی کرد ، باز هم پرسید :

-          یعنی شما هیچکدوم نقاشی نکردین

با خودم گفتم بابا من کلی نقاشی تحویل معلم دادم  . دست بالا کنم از این وضعیت برزخی در بیام بهتره .

دست بالا کردم  و گفتم من کار کردم

-          اسمت چیه ؟

عظیم چابک

-          بیا بیرون

رفتم پیش سرگروهبان ، او مرا به همراه یک سرباز قدیمی به کوی درجه داران برد در آنجا یک استوار یکم بود که مرا توجیه کرد تا نرده های دور خانه های سازمانی را نقاشی کنم.

من گفتم :

-          سرگروهبان اینا  کار یک روزودو روز نیست از طرفی من به یک کمک نقاش که دم دستم باشد نیاز دارم .

آن روز را کار کردم ، دو روز بعد من و رمضانعلی... به منزل استوار رفتیم .

رمضان گفت :

عظیم می دانی که من خواننده ام ونقاش نیستم

گفتم:

آره ، همه عالم و آدم می دونن ، اونوقت من ...

-          حالا تو بخون من رنگ می زنم ، حواست باشه ببینی اوستات چی میگه.  

-          اول برو ، 5 تا نون لواش یک تن ماهی از فروشگاه بخر تا اوستات بگه بعدش چی کار کن .

جای شما خالی این جوری صبحانه خیلی وقته نخورده بودم آن روز رمضانعلی معلم کلایی ( خدا رحمتش کنه ایشان چندین سال قبل باتفاق نامزد گرامش در دریای خزر غرق شد ) رئگ ها را درست می کرد (در یک قوطی رنگ و تینر را قاطی می کرد ) و من با هنرمندی و تردستی ام نصفش را حروم می کردم و نصفه دیگه رو به نرده ها می مالیدم . و هی رنگ جدید متفاوت از رنگ قبلی درست می شد. جالب اینجاست پسر استوار که چای آورده بود و کمی زبانش می گرفت به من می گفت اس اس سا – چند سا سال نق نقاشین .

من خالی بند گفتم :

-          قد عمرت

-          چند سالته

-          14سال

-          پس یه کمی کمتر 

 بیگاری ها ادامه داشت یک روز بار کردن ماسه برای جناب سروان .یک روز چیدن میوه های خانه های ساز مانی ، خراب کردن رستوران قدیمی ، تدریس بچه جناب سروان ... ، کاشتن تیر تلفن در مسیر شاهرود به چهل دختر و ... راستی یادم رفت که بگویم که در اولین بیگاری که کار نقاشی بود بمن یک فقره نقاشی یخچال هم پیشنهاد شده بود .

راستش بیگاری هر چند بی پرستیژبود و یه جورایی همان فهلگی خودمان است اما بهتر از نظام جمع و تنبیه شدن بود . نه نه شاید این نوشته ها به ملت برسد نظر واقعی ام این بود که سربازی امر مقدسی است و نباید سرباز تحقیر شود .

 

 

از خاطرات سربازی بر گرفته از کتاب: سه صف آخر

               دسته گل اردو                                                      نویسنده:عظیم چابک گله دونی

 بالاخره دوره آموزشی تمام شد و فردا برای انجام اردو که مروری برآموزش های تئوری و نظامی است می رویم . از صبح زود کوله پشتی – قمقمه –اسلحه را گرفتیم و از پتوها خاموت درست کرده ، کوله پشتی بستیم و با فرمان فرمانده گروهان سوارخودروهای زیل شدیم.  محل اردو در یک منطقه دشتی درارتفاعات بسطام بود، از اینکه از پادگان بیرون می رفتیم همه ما خوشحال بودیم. الان ماهاست که لباس شخصی (آدم )ندیدیم ،من با دیدن یک کشاورز سواربر الاغش و یک سگ دنبالشان ، زندگی و حیات رادوباره دیدم و مناظر اطراف و امیدواری به آینده ، مشغله های فکریم بودند ، حالا2-1 ساعت رفتیم تا اینکه ماشین ها متوقف شدند در یک منطقه تپه ماهوری که نسبتاً وسیع بود که دور تا دور آن سیمهای خاردار و ودر دو نقطه اش برجکهای دیدبانی قرار داشت.

 فرمانده گروهان از گروهبانها با نظارت سر گروهبان ... خواست تا ترتیب استقرارواحد را بدهند.

گروهبان:

-          گروهان بجای خود

-          شش نفر جلو 

-          از جلو نظام

-          از نو

-          از جلو نظام

-          خبر دار

-          حرکت نکن سرباز،اگر زنبور هم گزید، سرباز حق تکان خوردن را ندارد

-          از نو

-          خبردار

-           پیش فنگ

-          پافنگ

-          گروهان ، آزاد

  بله قرار شد همین جورکه در جا آزاد هستیم ما به اختیار هر چهار نفر در قالب یک گروه چادر بزنیم  من اسامی  خودم ، حسین ...(بچه تهران) ،  مصطفی ...(بچه تهران) وعبدالرحیم ...(بچه ساری) را نوشتم و وسایل ( شمع ،کارتن ، طناب ، چادر انفرادی ، دیرک و میخ ) تحویل گرفتم و بعنوان سر گروه رسید دادم . چادر علم شد با بیل های انفرادی دور تا دور را درست کردیم و جیره را گرفتیم و رفتیم برای خوردن و استراحت . همان اولین شب ، به بچه های چادرگفتم که یک هفته در اردو هستیم برای زندگی در داخل چادرگروهی ، یک تقسیم کار لازم داره ، نظرتون چیه ؟ تقریباً همه موافق بودند.گفتم گرفتن غذا با من(صبحانه، ناهار ، شام) توی صف ایستادن و بیشتر گرفتن با من .

مصطفی :

-          من ظرفا رو می شورم. تمییز مث آیینه

عبدالرحیم:

-          من مسئول نظافت داخل چادر ، بیرون چادر ، تکاندن پتوها(یک نفر کمکم کنه )می شم.

-          حسین گفت پس من چی؟

گفتم:

-           حسین تو مریضی دیسک داری ، کمرت درد می کنه استراحت کن

-          نه،  نه، بگین یه کار مال من

-          باشه بچه ها ،چون این چتر بازه، سیگاریه، کبریت هم داره ، روشن و خاموش کردن شمع ، سر شب و وقت خواب با حسین، خوبه، خسته که نمی شی؟ از سر شب تا موقع خاموشی 10 شب بیدار بودیم با خنده و جوک وخوشحالی گذشت . خسته بودیم خوابمان برد حسین رفته بود بیرون سیگار بکشه.

نصفه های شب یهویی با دادو فریاد نگهبان بیدار شدم. دود و آتش را دیدم ، سریع زدم تو سر همه گفتم:

-          بیچاره شدیم ،چادرمان آتش گرفت

سریک دقیقه  ،گروهبان ...(پاسبخش) بالای سرمان حاضر شد. در حالیکه ما چهار مفلوک مثل سیل زده ها بالباس زیرو اسلحه در حال جدا کردن بقایای وسایل سالم بودیم. گروهبان... سر رسید و گفت:

-          سر گروه کیه؟

یک قدم جلو رفتم احترام گذاشتم، گفتم :

-          من

-          احمق می دونی چکار کردی؟

ادامه داد :

-          اگه این آتیش 4 متر آنطرفتر می رفت چی می شد؟

بعدش نصفه شبی کمی تنبیه شدیم مخصوصاً من را خیلی کلاغ پر بردند. و حسین را که کمرش درد می کرد نمی توانست بشین و پاشو کند با لگد حسابش را رسیدند. آنوقت مرا بردند و تعهد گرفتند ویک چادر نو تحویلم دادند (بعداً باید خسارت چادر سوخته را بپردازم)

   تا بیاییم مکان آتش سوزی را برای علم کردن چادر جدید آماده کنیم و بخوابیم، سوت بر پا را زدند. صبح متوجه شدم که دو روز زندانی با خدمت و مبلغ 40تومان پول چادربه حساب من نوشته شده به محض رسیدن به پادگان بایدتسویه کنم. خستگی ، گرفتگی عضلات ران پاهایم و کوفتگی بدنم و مهمترازهمه خواب آلودگی، تمام روز باهام بودند. شب که رسید همینجور که همه آخ و واخ می کردیم ، از کار همدیگر هم می خندیدیم.

-          حسین دیشب چیکار کردی؟

-          پس فوتت چی شد؟

-          اگه اسلحه ها آتش می گرفتند ، هر چارتا سینه دیواربودیم.

حسین آمد ما رو بوسید تا از دلمون در بیاورد، حالا گفت که تاوان ریالی اش را می پردازد.

گفتم :

-          حسین زندانیم چی؟ دو شبه، چیکار کنم ؟ دسته گل اردو

-           آشنا دارم نمی زارم، کارت به آنجا بکشه، عظیم.

-          فوت کردن شمع با من ، دیگه تکرارنمی شه

-          زحمت نکش ،امشب فوت کردن شمع با من

درجا سیگارو آتیش کرد

بهش گفتم:

-           حسین خاکستر سیگارو بپا، ریخت رو پتو

-          دستی روش کشیدو گفت:

-          کو؟