اکبر کک را کباب کرد- تقدیم به روح عرشی ملا رجب جعفری

                                         بر گرفته از خاطرات: عظیم چابک گله دونی(نسیم)

یادم هست بعد از حادثه ای که برایم در رودخانه تجن پیش آمده بود .اولیایمان برای حفاظت از جان ما بچه ها از غرق شدن در رودخانه ها و مصون ماندن از آسیبهای احتمالی بر اثر لگد اسبها و شاخ گاوا و...  در روستایمان گله دون، ملا خانه ای که درمکان قهوه خانه تکیه قدیمی که شاید ده ، دوازده مترمربع مساحت بیشترنداشت ودرست در ضلع شمالی آن واقع شده بود درس بخوانیم . خدا رحمت کند ملا رجب را ، من فکر کنم پنج یا شش سالم بود،ما هم مثل بزرگترها دفتر و قلم تهیه کردیم و هر روز به ملا خانه می رفتیم. درست به نظرم نمی آید که نام کتاب ما چه بود اما هر کتابی که بود ما به شیوه آنروز ها یاد می گرفتیم یعنی مثلا جملات یک درس را می خواندیم و آنقدر تکرار می کردیم تا حفظ می شدیم و بعد در حالیکه همان صفحه را می دیدیم کل آنرا پس می دادیم بدون آنکه حروف را خوب بشناسیم. یکی از درسها اکبر کک را کباب کرد بود، اما همواره سوالی در ذهن کوچک من مطرح بود ،اما از ترس ملا نمی پرسیدم ،اینکه اکبر چرا کک را کباب میکرد؟!!!

سالها گذشت ،اما این سوال همچنان با من بود تا اینکه یک روز زمانیکه در کلاس دوم ابتدایی، سپاه دانش مارا با وازه کبک که یک نوع پرنده بود آشنا کرد ، تازه فهمیدم که در آن درس ملا خانه ، اکبر کبک را کباب کرد نه کک را. 

همکلاسیهایی را که به یاد دارم:

حسین اکبری-حسن توسلی- موسی رمضانی-علی گلچین- نقی تقوی و...

خاطرات سربازی من- پاسبخش 2

                                        نویسنده: عظیم چابک گله دونی 

     فکر کنم درگروهان ما حدود 7-6 نفر سربازدیپلمه داشتیم که به همین دلیل توی گروهان نسبت به سربازای بیسواد و کم سواد ما را بیشتر تحویل می گرفتند، حتی بعضی وقتا درجه دارا یا استوارهای واحد به حال ما غبطه می خوردند، می گفتند اگر ما دیپلم داشتیم می رفتیم دانشکده افسری جای درجه های روی بازو ، الان واسه خودمان ستاره وقوپه رو دوشمان  داشتیم . ما دیپلمه ها را برای پاس بخش در نظر می گرفتند من هم در لیست پاس بخش ها بودم .

پاس بخش همان جوری که از مفهومش بر می آ ید یعنی تقسیم کردن مسئولیت نگهبانی ها و تعویض آنها ، ما سه پاس  در نگهبانی داشتیم که برای ما پاس یک سخت تر بود چونکه خوابش کمتر بود. هر پاس یا نوبت ، چندین نگهبان باید جا به جا می شدند مثلاً یک نگهبان داخل آسایشگاه ،یک نگهبان دم درب آسایشگاه ، یک نگهبان اسلحه خانه و یک نگهبان برای انبار . پاس بخش ها هم خودشان دو یا سه نفر بودند.

 شبی از شبهای دیماه بود ، من پاس بخش دو بودم .بعد از این که نگهبانهای انبار آذوقه و اسلحه خانه رااز داخل آسایشگاه پیدا کردم( بعضی وقتا سربازا کلک می زدند روی تخت یکی دیگه می خوابیدند و یا پلاک نگهبانی را روی تخت یکی دیگه آویزان می کردند) و بردم سر پست و آن دو نفرقبلی را آزاد کردم و آوردم در آسایشگاه ، دیدم یک سرباز روی تختش نشسته و آرام گریه می کند، ساعت 5/1 شب بود،دیدم حسین ...گفتم:

-           حسین چی شده؟

-          دلم درد می کنه

-          می خوای یکی رو بیدار کنم ، بری درمانگاه

-          نه

 برایش آب آوردم و بلندش کردم، بردم در راهرو، جای روشن تری بود روی یک صندلی چوبی جابجایش کردم .

حسین قدی بلند ، سری نسبتاً کوچک ، هیکلی نحیف و لاغر با صورتی زرد و استخوانی داشت .

گفتم :

-          حسین سیگارت رو کمتر کن

 این را یک روز دیگرهم که با هم گشت دور پادگان بودیم ، طرح کرده بودم . بعدش شروع به صحبت کرد از گرفتاری ها و مریضیش گفت مخصوصاً درد کمرش که دیسک داشت و نمی توانست خم وراست شود . آنشب من هم پاس دو بودم و هم جای حسین نگهبان آسایشگاه .

     هر 15-10 دقیقه که در جا می ایستادم  ، کمی لای تخت های آسایشگاه حرکت می کردم  وقدم زنان مراقب اوضاع  بودم، جایتان خالی چهره های مختلف زیر نور کم رنگ آسایشگاه ، همشان جوان و غریب که از شرایط زندگی خانه  و جمع خانواده شان دور شده وبه اینجا آمدند و به جای مهر و عطوفت قالب آن ها در منزل ، گیر نظامیان و ارتشی های خشک و بی روح افتادند که کمتر به مسائل عاطفی و خانوادگی و تعلیم و تربیت توجه داشتند ، از بوی بد و هوای دم کرده آسایشگاه که یه جورایی غیر قابل تحمل بود که بگذریم، خروپف های متنوع و جور و واجور آنها بود ، خوبه با من سری به شش تا تخت بزنید و لذت ببرید :

92 _ قاوپ – قاوپ Ghaop 

18 _ اخ خا او –اخ خا او kha oo Ekh

121 _ خر ایس Khor Is

132 _ اخ – اخ Ekh

78 _ هاف فو، هاف فو  Haf foo

101- هاخ،پف...hakh -  pof

دیدم در ضلع دیگرآسایشگاه یکی بلند شد و نشسته . نزدیکش شدم دیدم با خودش صحبت می کرد :

-          او ، اون ، اینجا بود ، تا ک گف تم ... دی،  دیدی ما مان ، خودم پیدایش کردم  .اوف ...

آنوقت با آرنج دست راستش  تا پشت پنجه هایش رابه دماغش کشید و من از روی پلاک تختش اورا شناختم . احسان ... بود ،گفتم:

-          احسان احسان چیه؟ چی می خوای؟

-          او ،  اون طرف ....جور ، اب

 یک بیسکویت ویتانا ی کوچکی راکه دستم بودو هنوز بازش نکرده بودم ، تعارفش کردم ،گفتم :

-          احسان بگیر جورابت

گرفت و دراز کشید  .آن روزو شبها پراز خاطرات برایم بود من که حساسیت خاصی داشتم در عین حال دلم برای همه می سوخت و دوست داشتم به دیگران کمک کنم .در یاد و فکرم پر از این نکته هاست که ذکرهمه شان امکان پذیر نیست. با خودم گفتم: بروم تا دقایقی دیگر یعنی ساعت 40/5 دقیقه باید بیدار باش(برپا) بدهم .

 در بیدار باش سربازان آسایشگاه20 دقیقه وقت داشتند لباس پوشیده ،آنکارد کنند و بعدش برای صبحانه بروند بیرون و به نظافت اطراف آسایشگاه تا لب رودخانه تالارمشغول شوند . راستی داشت یادم می رفت ، که بگویم: امروز احسان را دیدم بهش گفتم احسان دیشب توی خواب حرف می زدی ، خواب کی رو دیدی؟ رنگی بود یا سیاه و سفید؟

-          خواب خونه رو دیدم ، مادرم که به من یک بیسکویت داد.