آمازون

آمازون، نام جنگل بسیار بزرگی در آمریکای جنوبی است. جنگلهای بارانی آمازون در تمام فصول سال دارای هوایی گرم با رطوبتی بسیار زیاد می‌باشند چراکه تقریباَ هر روزه باران سنگینی در سرتاسر آمازون می‌بارد. همینطور آمازون بزرگ‌ترین رودخانه جهان است که انشعابات زیادی دارد که بخشی از آن به دریا ریخته و نیز حدودا" دو درصد از آب شیرین این رودخانه به اقیانوسها میریزد. بستر این رودخانه بسیار عریض و طویل است و از نظر درازا یکی از طولانی‌ترین رودخانه‌های جهان است اما آمازون تنها بزرگترین رودخانه جهان نیست بلکه بزرگترین و شگفت انگیز ترین خانه حیات وحش و طبیعت دست نخورده دنیاست ...
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

وقتی بیایی..


وقتی بیایی از افقهای دور، پا به پای سپیده و نور با آمدنت روشنی را در رگهای کهکشان جاری می کنی.

مرهم زخم بر بالهای شاپرکها می گذاری؛ خراش صورت یاسها را مداوا می کنی؛ اشک گونه های شمع را می نوازی

 و همه جا را پر از عطر گل محمدی می کنی!

وقتی بیایی من چراغهایی از بلور اشک در مسیرت خواهم گرفت.

وقتی بیایی همه غمها و سختیها و دلتنگیها به پایان می رسد. پس بیا ای شکوفه نرگس... بیا که جهانی در انتظار توست.

از خاطرات سربازی بر گرفته از کتاب: سه صف آخر

               دسته گل اردو                                                      نویسنده:عظیم چابک گله دونی

 بالاخره دوره آموزشی تمام شد و فردا برای انجام اردو که مروری برآموزش های تئوری و نظامی است می رویم . از صبح زود کوله پشتی – قمقمه –اسلحه را گرفتیم و از پتوها خاموت درست کرده ، کوله پشتی بستیم و با فرمان فرمانده گروهان سوارخودروهای زیل شدیم.  محل اردو در یک منطقه دشتی درارتفاعات بسطام بود، از اینکه از پادگان بیرون می رفتیم همه ما خوشحال بودیم. الان ماهاست که لباس شخصی (آدم )ندیدیم ،من با دیدن یک کشاورز سواربر الاغش و یک سگ دنبالشان ، زندگی و حیات رادوباره دیدم و مناظر اطراف و امیدواری به آینده ، مشغله های فکریم بودند ، حالا2-1 ساعت رفتیم تا اینکه ماشین ها متوقف شدند در یک منطقه تپه ماهوری که نسبتاً وسیع بود که دور تا دور آن سیمهای خاردار و ودر دو نقطه اش برجکهای دیدبانی قرار داشت.

 فرمانده گروهان از گروهبانها با نظارت سر گروهبان ... خواست تا ترتیب استقرارواحد را بدهند.

گروهبان:

-          گروهان بجای خود

-          شش نفر جلو 

-          از جلو نظام

-          از نو

-          از جلو نظام

-          خبر دار

-          حرکت نکن سرباز،اگر زنبور هم گزید، سرباز حق تکان خوردن را ندارد

-          از نو

-          خبردار

-           پیش فنگ

-          پافنگ

-          گروهان ، آزاد

  بله قرار شد همین جورکه در جا آزاد هستیم ما به اختیار هر چهار نفر در قالب یک گروه چادر بزنیم  من اسامی  خودم ، حسین ...(بچه تهران) ،  مصطفی ...(بچه تهران) وعبدالرحیم ...(بچه ساری) را نوشتم و وسایل ( شمع ،کارتن ، طناب ، چادر انفرادی ، دیرک و میخ ) تحویل گرفتم و بعنوان سر گروه رسید دادم . چادر علم شد با بیل های انفرادی دور تا دور را درست کردیم و جیره را گرفتیم و رفتیم برای خوردن و استراحت . همان اولین شب ، به بچه های چادرگفتم که یک هفته در اردو هستیم برای زندگی در داخل چادرگروهی ، یک تقسیم کار لازم داره ، نظرتون چیه ؟ تقریباً همه موافق بودند.گفتم گرفتن غذا با من(صبحانه، ناهار ، شام) توی صف ایستادن و بیشتر گرفتن با من .

مصطفی :

-          من ظرفا رو می شورم. تمییز مث آیینه

عبدالرحیم:

-          من مسئول نظافت داخل چادر ، بیرون چادر ، تکاندن پتوها(یک نفر کمکم کنه )می شم.

-          حسین گفت پس من چی؟

گفتم:

-           حسین تو مریضی دیسک داری ، کمرت درد می کنه استراحت کن

-          نه،  نه، بگین یه کار مال من

-          باشه بچه ها ،چون این چتر بازه، سیگاریه، کبریت هم داره ، روشن و خاموش کردن شمع ، سر شب و وقت خواب با حسین، خوبه، خسته که نمی شی؟ از سر شب تا موقع خاموشی 10 شب بیدار بودیم با خنده و جوک وخوشحالی گذشت . خسته بودیم خوابمان برد حسین رفته بود بیرون سیگار بکشه.

نصفه های شب یهویی با دادو فریاد نگهبان بیدار شدم. دود و آتش را دیدم ، سریع زدم تو سر همه گفتم:

-          بیچاره شدیم ،چادرمان آتش گرفت

سریک دقیقه  ،گروهبان ...(پاسبخش) بالای سرمان حاضر شد. در حالیکه ما چهار مفلوک مثل سیل زده ها بالباس زیرو اسلحه در حال جدا کردن بقایای وسایل سالم بودیم. گروهبان... سر رسید و گفت:

-          سر گروه کیه؟

یک قدم جلو رفتم احترام گذاشتم، گفتم :

-          من

-          احمق می دونی چکار کردی؟

ادامه داد :

-          اگه این آتیش 4 متر آنطرفتر می رفت چی می شد؟

بعدش نصفه شبی کمی تنبیه شدیم مخصوصاً من را خیلی کلاغ پر بردند. و حسین را که کمرش درد می کرد نمی توانست بشین و پاشو کند با لگد حسابش را رسیدند. آنوقت مرا بردند و تعهد گرفتند ویک چادر نو تحویلم دادند (بعداً باید خسارت چادر سوخته را بپردازم)

   تا بیاییم مکان آتش سوزی را برای علم کردن چادر جدید آماده کنیم و بخوابیم، سوت بر پا را زدند. صبح متوجه شدم که دو روز زندانی با خدمت و مبلغ 40تومان پول چادربه حساب من نوشته شده به محض رسیدن به پادگان بایدتسویه کنم. خستگی ، گرفتگی عضلات ران پاهایم و کوفتگی بدنم و مهمترازهمه خواب آلودگی، تمام روز باهام بودند. شب که رسید همینجور که همه آخ و واخ می کردیم ، از کار همدیگر هم می خندیدیم.

-          حسین دیشب چیکار کردی؟

-          پس فوتت چی شد؟

-          اگه اسلحه ها آتش می گرفتند ، هر چارتا سینه دیواربودیم.

حسین آمد ما رو بوسید تا از دلمون در بیاورد، حالا گفت که تاوان ریالی اش را می پردازد.

گفتم :

-          حسین زندانیم چی؟ دو شبه، چیکار کنم ؟ دسته گل اردو

-           آشنا دارم نمی زارم، کارت به آنجا بکشه، عظیم.

-          فوت کردن شمع با من ، دیگه تکرارنمی شه

-          زحمت نکش ،امشب فوت کردن شمع با من

درجا سیگارو آتیش کرد

بهش گفتم:

-           حسین خاکستر سیگارو بپا، ریخت رو پتو

-          دستی روش کشیدو گفت:

-          کو؟