داستانک

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند

 
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند

 
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

 
لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها

 
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند

 
عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند

 
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند

 
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن  به دنیا می آیند

 
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است

اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان

زنده یاد منوچهر احترامی 


سر تا پای خودم‌ را که‌ خلاصه‌ میکنم

سر تا پای خودم‌ را که‌ خلاصه‌ میکنم، 
می شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی دیوار یک‌ خانه...یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی شانه‌ یک‌ کوه...یا مشتی سنگ‌ریزه، ته‌ ته‌ اقیانوس؛
یا حتی خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره...
 
یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت هیچ‌ اسمی نداشته‌ باشد 
و تا همیشه، خاک‌ باقی بماند، فقط‌ خاک...
اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد 
که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ 
نفس‌ بکشد، 
ببیند، 
بشنود، 
بفهمد، 
جان‌ داشته‌ باشد...  
  
یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود،انتخاب‌ کند، 
عوض‌ بشود، 
تغییر کند

وای، خدای بزرگ! 
من‌ چقدر خوشبختم... 
من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم همان‌ خاکی که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ میکند 
 
من‌ آن‌ خاکی هستم‌ 
که‌ خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده
من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی ام
 
آن‌ خاک‌ که می خواهد تغییر کند...... انتخاب‌ کند... 
وای بر من اگر همین طور خاک‌ باقی بمانم 
الهی؛ 
توفیقم ده که پیش از طلب همدردی؛ همدردی کنم..

بیش از آنکه مرا بفهمند؛ دیگران را درک کنم

پیش از آنکه دوستم بدارند؛ دوست بدارم

زیرا در عطا کردن است که می ستانیم 
و 
در بخشیدن است که بخشیده می شویم


   منظره زیباعکسهایی از مناظر زیبا و دیدنی طبیعی