ممک پلا ( Memek Pela ) پلو با نمک

نقل خاطره به بهانه و یاد مادرعزیزم که طعم تلخ فقر و تنگدستی راچشید.

ممک پلا ( Memek Pela ) پلو با نمک

وقتی گرسنه ام می شد مثل همه بچه ها بی طاقتی می کردم و از مادرم تقاضای نون یا پلو می کردم . آن زمان ( سالهای 1342و یا 1341 ) واقعاً مردم روستا یم (گله دون) فقیر بودند. آنهایی که زمین داشتند و اعضای خانواده کنار هم بودند مشکل داشتند، تا چه رسد به ما که نه زمین کشاورزی داشتیم و نه سایه ی پدر بر سرمان بود. راحت ترین چیزی که می توانستیم بخوریم ، برنج خالی بود. برنجی که می شود گفت ورمزدونه ( Varmez dooneh ) یا همان کمی برنج وسروف ( یکی از آفات معروف که در زمین شالیزار رقیب گیاه برنج بود و با برنج رشد می کرد ومی رسید و درو می شدو کیفیت برنج و پخت آنرا به شدت خراب می کند ) من لقمه های پلو ( برنج و بیشمار دانه های سوروف پخته ) را با دستان کوچکم به نمک می زدم و می خوردم ولی ادامه ی این برای بچه ای در سن و سال من می توانست عوارض داشته باشد.

یک روز گرسنه ام بود:

-: نه نا مره وشنا اه ( Nena Mereh Veshnaeh ) مادر گرسنه ام

مادر : پسر ممک پلا خانی ؟ (  Peser Memek Pela Khanni   ) پسر پلو با نمک می خوری ؟

- : نا ( Na )  نه

مادر : پسر مارغانه نیمرو خانی ؟ ( Peser , Marghaneh Nimroo Khanni ?  )    پسر تخم مرغ نیمرو می خوری ؟

- : اره ( Areh )    آری

مادر : حارش کرک مارغانه حاکارده ؟ ( Haresh Kerk Marghaneh Hekardeh ? )  ببین مرغ تخم کرد ؟

- : نا ( Na )  نه

مادر : خا هر وقت حاکارده مره باوور (  Kha . Har vaght Hakardeh mereh Baoor )  خب ، هر وقت تخم گذاشت منو خبر کن

رفتم در گوشه ای از اطاق  آلاچیقی خودمان جایی که یک مرغ روی پوشال کاه و کلش نشسته بود ، من هم نشستم و به مرغ  نگاه می کردم ، نمی دانم چقدر منتظر شدم ، شاید نیم ساعت یا 1ساعت اما خبری نشد ، گاهی به پلو نگاه می کردم و گاهی هم به ... مرغ ، اما دیگر طاقتم طاق شده بود .

 با صدای بلند گفتم :

نه نا ( Nena  )  مادر

 مره وشنااه ( Mereh Veshna ee ) گرسنه ام

مادر : پسر دو بی هر وقت حاکارده بخور ( Peser Dobay Har Vaght Hakardeh Bakhor ) پس باشه هر وقت تخم گذاشت ، بخور

دیگه صبرم تموم شده بود پلو و نمک را گرفتم تا پیش مرغ رفتم اما مرغه از جایش بلند شد و کمی از پلو هایم را ریخت در حالی که تند تند نوک می زد و برنج ها را از روی زمین می چید من هم با دست راستم لقمه ی پلو را می گرفتم و نمک مالی می کردم و در دهانم می گذاشتم و با دست چپم مرغ را از کاسه برنجم دور می کردم.

روزت مبارک ، روحت شاد، مادر

مادر ای مظهر دوستی و مهربانی و فداکاری،

ای عزیز رنج‌کشیده‌ای که تا آخرین لحظه به عزت و احترام عزیزانت می‌اندیشیدی،

ای سبز جاودانی و مصداق عینی فداکاری

اینک 17روز و 17ساعت از عروج ملکوتیت گذشت ومن هنوز چشم در راهم....

روزت مبارک ، روحت شاد، مادر

برای مادر مرحومم حوا اکبر دخت که در ایام فاطمیه جان به جان آفرین تسلیم کرد و در مزار( درویشکش) روستایم گله دون آرام گرفت.

شاید هنوز بانگ اذان صبح خاموش نشده بود و هنوز نیتهای صف بستگان در دلهای مسجدیان منعقد نشده بود، که نفسهای گرم مادرم به شماره افتاد تانمازی دیگر را در آن بالا بالا روی ابرهابه مرادش اقامه کند.مادرم اجر زجرش را گرفت .در ایام شهادت فاطمه سلام الله علیه جان به جانان تسلیم کرد و مرا که او هم پدرو هم مادرم بود به سوگ ابدی نشاند.

برای دلم می نویسم د رلحظه هایی که جایی برای تنگی نفس نمانده و احساس ، خود احساس غریبی میکند

کجای ازل بود که جدایی از تو را پذیرفتم بی آنکه بدانم دشواری آن چیست و مکافات کدام نافرمانی جدایی ازدلم است

به خوابم می آیی هوایت به سرم می افتد وبه خوابم نیایی بیچاره می شوم

 خدایاعذاب الیمت را چشیدم و صبر را خسته کردم گاهی دلی شکسته گاهی سینه ای سوخته گاهی چشمی افروخته

و گاهی دلی مالامال از درد پیش روی دارم و جز به امداد تو ناامید م

مرابا خود ببر تا در کنارت لحظه ای باشم

  وفریاد جدایی را زمن بر گیر تا با تو صفیر عشق را بخوانم

من از دردی کهن گویم که با مردم نمی گویم

واز خوا ب خیال انگیز رویت برنمی خیزم

وبا دیدارهربارت جدا از پرده اسرار خود مانم

 بیاای بهترین دردآشنای من

بیاای کوه غم هارا به پشت خود کشیده

به تاراج غم دلها خمیده

 من از سوز جگر سوز تمناهای احساست خبردارم

مرامادربه جایی باخودت بنشان که بی تو سربه سر دارم

برای تو مادرم که در سیزدهم فروردین امسال به سفر رفتی ومن تا زنده ام سیزده بدر ها را با یاد تو به کوهساران می روم و سیل اشکهایم را نثار سبزه ها می کنم تا آب و سبزه پلی باشندمیان من و تو .

آیا هاشمی رفسنجانی مسلمان است؟


آیا هاشمی رفسنجانی مسلمان است؟

وبلاگ > موسوی، سیدعبدالجواد - آقای سید حمید روحانی پس از آن که چندی پیش گفته بود هاشمی رفسنجانی از اول هم انقلابی نبود این روزها به کشف جدیدی نائل آمده و می گوید هاشمی رفسنجانی از اول هم ولایت فقیه را قبول نداشت. عمده استدلال ایشان برای اثبات این دعاوی این است که آقای هاشمی اگرچه در ظاهر زندان رفته و شکنجه شده اما ته دلش انقلابی نیست و یا این که آقای هاشمی اگرچه در ظاهر از ولایت فقیه دفاع می کند اما در باطن اعتقادی به ولایت فقیه ندارد.

این که چرا باید سخنان آقای روحانی را باور کنیم اما آنچه را به چشم دیده ایم باور نکنیم پرسش بنیادینی است که امیدوارم روزی آقای روحانی به آن پاسخ دهند. به ذهن این بنده کم ترین که چیزی نمی رسد جز این که آقای روحانی چون آدم قدرتمندی است از مخاطبش توقع دارد این حرف ها را بی چون و چرا بپذیرد. قولی است از نیچه که: آدم قوی برای اثبات سخنش نیازی به استدلال ندارد. آقای روحانی قوی است، خیلی هم قوی است که می تواند شریعتی را به ساواکی بودن متهم کند، هاشمی را به ضدیت با انقلاب و ولایت فقیه، و آب هم از آب تکان نخورد. اما دوره "تاریخ را فاتحان می نویسند" به سرآمده. خیلی وقت هم است که به سرآمده. چرا که علاوه برآن که تعریف فتح و فاتح عوض شده، دیگر کسی به کشف و شهود و نیت خوانی اعتنای چندانی ندارد. آقای هاشمی کارنامه ای روشن و مشخص دارد و همین انتخابات اخیر ریاست جمهوری نشان داد که این آقای غیرانقلابی و بی اعتقاد به ولایت فقیه چه جایگاه و پایگاهی در بین مردم دارد. این حرف ها به معنای دفاع از آقای هاشمی نیست. آقای هاشمی مثل هر مقام اجرایی کارنامه ای دارد که می توان آن را به نقد و بررسی گذاشت و بی محابا درباره آن سخن گفت اما اگر قرار باشد در مقام نقد به جای استدلال و منطق به سخنانی احساساتی و بی پایه و اساس استناد کنیم سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. اگر فردا روزی آقای روحانی گفتند آقای هاشمی اگرچه در ظاهر مسلمان است اما من معتقدم که در باطن هیچ اعتقادی به اسلام ندارد چه باید کرد؟ آیا همین حکم را نمی توان به راحتی در مورد آقای روحانی صادر کرد؟ مثلا نمی توان گفت ایشان اگرچه به ظاهر دم از دفاع از ارزش ها می زند اما درباطن هیچ اعتقادی به این حرف ها ندارد؟ البته سوء تفاهم نشود،مثال زدم و حتما می دانید که در مثال مناقشه نیست.