سر تا پای خودم‌ را که‌ خلاصه‌ میکنم

سر تا پای خودم‌ را که‌ خلاصه‌ میکنم، 
می شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی دیوار یک‌ خانه...یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی شانه‌ یک‌ کوه...یا مشتی سنگ‌ریزه، ته‌ ته‌ اقیانوس؛
یا حتی خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره...
 
یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت هیچ‌ اسمی نداشته‌ باشد 
و تا همیشه، خاک‌ باقی بماند، فقط‌ خاک...
اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد 
که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ 
نفس‌ بکشد، 
ببیند، 
بشنود، 
بفهمد، 
جان‌ داشته‌ باشد...  
  
یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود،انتخاب‌ کند، 
عوض‌ بشود، 
تغییر کند

وای، خدای بزرگ! 
من‌ چقدر خوشبختم... 
من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم همان‌ خاکی که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ میکند 
 
من‌ آن‌ خاکی هستم‌ 
که‌ خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده
من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی ام
 
آن‌ خاک‌ که می خواهد تغییر کند...... انتخاب‌ کند... 
وای بر من اگر همین طور خاک‌ باقی بمانم 
الهی؛ 
توفیقم ده که پیش از طلب همدردی؛ همدردی کنم..

بیش از آنکه مرا بفهمند؛ دیگران را درک کنم

پیش از آنکه دوستم بدارند؛ دوست بدارم

زیرا در عطا کردن است که می ستانیم 
و 
در بخشیدن است که بخشیده می شویم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد